پریشان‏حالی و درماندگی ما نمی‏دانی


خطا کاری ما را فاش بی پروا نمی‏دانی

به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل


برون رفتند از لا جانب الا، نمی‏دانی

تهی‏دستی و ظالم پیشگی ما نمی‏بینی


سبکباری عاشق پیشه والا، نمی‏دانی

برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را


تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمی‏دانی

زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را


تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمی‏دانی

نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بی‏حاصل


تو گویی آدمیت را جز این دعوا نمی‏دانی